نبشته‌های دم صبح

  • « سلبریتی
  • لباس دوست داشتنی من! »

فطرتهای تراریخته

ارسال شده در 21ام بهمن, 1396 توسط رحیمی در آسیبهای اجتماعی, خاطرات واقعی, سبک زندگی, آسیب های فردی, دست نوشته, زنان

حال خوشی نداشتم.دوست داشتم با یک خواب اصحاب کهفی از دنیا و مافیها منقطع شوم؛ شاید کمی آرامش پیدا کنم. بالشتم را در ترنج فرش گذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم تا نه صدایی بشنوم و نه چیزی ببینم. نفسم که به شماره افتاد پتو را کنار زدم.
فسقل بانوی شش ساله که ترکیبی از یک اسکلت و روکشی از پوست سبزه گون است، موهای فرفری اش را برس کشید. تِل زد و کفش های مجلسی تق تقی اش را که بهش کوچک شده پوشید. پشت پاشنه اش را هم خواباند و فِرت و فِرت شروع کرد به راه رفتن. آنقدر تند و تند بالای سرم راه رفت که خط مسیرهای عبورش در ذهنم سیاه مشق شد. هر آنچه توی هال به نظرش اضافه بود سرجایش گذاشت.
چشمهایم بسته بود اما شنیدم که هر 26 کابینت آشپزخانه را باز کرد و محکم بست. ظرف های داخل دکور را هر کدام برداشت؛ دستمال کشید و دوباره گذاشت. درِ فرگاز را چند بار باز کرد و بست. سه تا کشوی آشپزخانه را باز کرد و مثل خانم مارپل همه محتویاتش را وارسی کرد. چهارپایه را چند بار زمین گذاشت و برداشت تا کابینتهای بالا را دستکاری کند. چند تا استکان و بشقاب شسته نشده را هم شست. یکی را هم شکاند و زود بقایای خرابکاری اش را به سطل آشغال منتقل کرد.
چند تا لباس تا نشده داخل اتاق خواب را تا کرد و تو کشوها گذاشت. همه کشوهای کمد لباس را باز کرد و بست.
بالای سرم آنقدر با تِپ تِپ دمپایی وار کفشش راه رفت که سردرد گرفتم. دیدم انقطاع از دنیا برای من فقط در خیال ممکن است. قدیمی ها می گویند کلاغ از وقتی بچه دار شد یک دل سیر غذا نخورد!
کلافه شده بودم. اما به خودم مسلط شدم.چشمم را نیمه باز کردم و گفتم: گل بانوووووو چکار می کنیییییییییی؟؟؟
گفت: مامان حق نداری چشمت رو باز کنی.میخوام سوپرایزت کنم!
گفتم: من خواب لازم دارم نه سوپرایز!
دست آخر پروژه اش را با کشیدن بالشت از زیر سر من و پتو تکمیل کرد. آنها را روی تخت گذاشت و مرتب کرد و گفت: حالا چشمات رو باز کن!
با دیدن خانه ای که واقعا مرتب شده بود یاد کودکی خودم افتادم که وقتی مادرم بعدازظهر استراحت می کرد من به عشق خوشحال کردنش همه آشپزخانه را بیرون می ریختم و می تکاندم و از شما چه پنهان مثل خان خانم های زمان قاجار زیر لب به شلختگی مادرم غر می زدم.
وقتی مادرم بیدار می شد آنقدر شعر و غزل در وصف قشنگی و سلیقه من می خواند که عن قریب بود ذوق مرگ شوم.
الان باور نمی کنم دختر شش ساله ام اینقدر رشید شده که می تواند خانه را تا این حد تمیز و مرتب کند. اما من مثل مادرم عرضه شعر و غزل خواندن برایش ندارم!
خوشحالم که دخترم الان با “فطرت الله التی فطر الناس علیها"* در مدار خودش است. از کارهای زنانه لذت می برد و کمالش در طی کردن مسیری است که خدا در نهادش قرار داده.
همه چیز آرام است اگر به فطرت انسانها دست نزنیم و آنها را با ساختار مولکولی شکسته شده روح، چون محصولات تراریخته به خورد جامعه انسانی ندهیم!

———————————-

پی نوشت:

*«فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا ۚ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا ۚ لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ» (روم/30)

«پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمی‌دانند».

 

اشتراک گذاری این مطلب!

11 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(1)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
3 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
4.3 stars
(4.3)

نظر از: مدرسه علمیه کوثر اصفهان [عضو]

سلام
قشنگه
وبلاگ خوبی دارید لطفا به وبلاگ ماهم سربزنید ومارااز نظرات خوب خودبهره مند کنید.
http://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/

1396/12/06 @ 11:16

نظر از: حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت [عضو]

3 stars

خدایا
خانم رحیمی چه قلمی
احسنت

1396/11/24 @ 09:07

نظر از: رحیمی [عضو]

سلام
سپاس از عنایتتون دوست عزیزم

1396/11/24 @ 10:49

نظر از: مستاجر خدا:) [عضو]

5 stars

سلام
احسنت
متن زیبایی بود
موفق باشید
http://blogroga.kowsarblog.ir/

1396/11/23 @ 23:51

نظر از: ستاره مشرقي [عضو]

چقدزیبا نوشتید
به اصل فطرتمون کاش برگردیم
دلم غصه خورد برای خودم …

1396/11/23 @ 20:29

نظر از: رحیمی [عضو]

سلام
ممنونم از توجهتون.ان شاالله همگی در مسیر حق حرکت کنیم.

1396/11/24 @ 10:52

نظر از: خادم المهدی [عضو]

5 stars

خیلی قشنگ نوشتی من که لذت بردم
خدا دخترت را حفظ کنه

1396/11/23 @ 19:39

نظر از: رحیمی [عضو]

ممنونم خواهرم

1396/11/24 @ 10:50

نظر از: سنا [بازدید کننده]

سنا

سلام
خیلی خوب بود، لذت بردم… توصیفات عالی بودن.

1396/11/23 @ 19:29

نظر از: رحیمی [عضو]

چه عجب سنا جان!
سری به ما زدی!

1396/11/24 @ 10:51

نظر از: سنابانو [عضو]

فرصتی بشود، می خوانم… :)

1396/11/25 @ 19:36


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

نبشته های دم صبح، روایت‌های چند خانم طلبه از زندگی طلبگی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا رو تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید.

پیوند ها

  • چی شد طلبه شدم؟
  • چهل تکه
  • بخوان با ما
  • سیب ترش
  • همه چیز همین‌جاست

آخرین مطالب

  • تا واقعیت
  • به نام پدر
  • آفرین به بهار
  • بغض سبزه اي!
  • سنت یا مدرنیته؟!
  • ظَلَمتُ نفسی!
  • همه کاره
  • عزیزان رفته اند، نوروز می آید همی
  • مجاز
  • ستاره ی بی فروغ
  • آرزوهای امروز من
  • خیر کثیر
  • من آهِ صبحگاهم!
  • ای‌کاش زمین مال من باشد!
  • سراسر خیر و برکت
  • رنگ قضاوت!
  • زحمت میزبانی
  • زیبای نا زیبا!
  • نامه به دختری با کفش های کتانی
  • هوای نفس و غلطک آهنین!
  • موعد ارسال تکلیف
  • گم‎شده
  • گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
  • خیاطی؛ تولید ملی
  • ارحم الراحمین
  • هر چیز که در جستن آنی، آنی!
  • خداوند مرا بس است
  • آخرین پرواز
  • درِ خانه
  • زینت‌های بهشتی
  • مادر...
  • دعوتنامه ای از ملکوت
  • دعوتنامه ای از ملکوت
  • حریم مهرورزی
  • سر تا پا می شوم سلام

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس