نبشته‌های دم صبح

  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 95

حسرتِ یک دلِ سیر زیارت

ارسال شده در 18ام بهمن, 1396 توسط موعود سلام در آخرت

دست در دست بچه ها، وارد رواق می شویم. دستانشان را رها می کنم، ضریح را نشان داده و می گویم: به خانم سلام دهید. پسر چهارساله ام به پیروی از من دست روی سینه گذاشته و می گوید: سلام! حرم امام رضا(ع) را قبلا دیده، وقتی گفتم که اینجا ضریح خواهر امام رضا(ع) است، از سر آشنایی لبخندی بر لبانش نشست.

کتاب زیارت نامه را بر می دارم و در‌ جایی نزدیک ضریح می ایستیم. هنوز چیزی نخوانده ام که بچه ها، گرسنگی را بهانه می کنند. لقمه ی نان را به دست شان می دهم و خودم می نشینم پای سفره ی دعا و مناجات. شکم شان که سیر می شود، بلند می شوند، می خواهند اطراف شان را بهتر ببینند و  بروند آن طرف تر. مانع که می شوم، بغض می کنند.

دل من از خواندن زیارت نامه سیر نشده که به ناچار کتاب را می بندم. قدم هایشان را تند برمی دارند، نگرانم سُر بخورند یا گُم شوند، صدایشان می کنم، لبخند و شوق شان را که می بینم می سپارم شان به صاحب حرم.

نیم ساعتی رواق ها را می چرخیم. مدام   این سو و آن سو می روند. گاهی می دَوند و گاهی همدیگر را هُل می دهند. دلم نمی خواهد تندی کنم تا خاطره ای تلخ را به سوغات ببرند. هیاهو و صدای خنده هایشان، زائران دیگر را به تماشا وا می دارد. می خواهم دو رکعت نماز زیارت بخوانم. در گوشه ای می نشینند و شکلاتی به دست شان می دهم. ابتدای رکعت دوم بودم که می گویند قضای حاجت دارند. به ناچار نماز را سریع تمام می کنم‌. وقتی که بر می گردیم، وقت نماز مغرب رسیده است. سفارش شان را به خادم می کنم و همان جا به جماعت می پیوندم.گ

ریه های پسر کوچکم را در نماز عشا که می شنوم، خدا را شکر می کنم که نمازم شکسته است، دوست ندارم فریادهای کودکم کسی را آزار دهد. خودم را مهمان می کنم به خواندن زیارت امین الله. یک چشمم به صفحه ی دعا بود و چشم دیگرم به بچه ها. چند بار تذکر دادم که دور نشوند، قفسه ی کتاب را بهم نریزند و مُهرها را زیر و رو نکنند. تا دو صفحه زیارت تمام شود، تعداد زیادی از کتاب ها را روی هم چیده بودند. سه ساعتی که حرم بودیم، بیشتر از آنکه زیارت کنم و نماز و دعا بخوانم، دنبال بچه ها و در کنار آن ها بودم. خدا رو شکر به آن ها خوش گذشت، اما من ماندم و حسرت یک دل سیر زیارت…

اشتراک گذاری این مطلب!
نظر دهید »

خوش مزه

ارسال شده در 17ام بهمن, 1396 توسط کمالستان در سبک زندگی, ارتباط با معصومین

با وضو روغن را روی برنج ریختم و در قابلمه را بستم. شیشه ی در قابلمه که بخار گرفت شعله ی گاز را کم کردم. و زیر لب گفتم صلی الله علیک یااباعبدالله!

سالهاست در مطبخِ خانه ی ما غذاهایم مزه ی نذری میدهند.

به همین سادگی به همین خوشمزگی!

اشتراک گذاری این مطلب!
اهل بیت غذای نذری
نظر دهید »

حواله ی بهشتی

ارسال شده در 17ام بهمن, 1396 توسط موعود سلام در آخرت

در نبود همسر، خرید مایحتاج خانه بر عهده ی من است. به مغازه ی میوه فروشی رفتم. سیب زمینی ها در سه دسته ی درشت، متوسط و ریز با قیمت های متفاوت چیده شده بودند. معلوم بود که فروشنده، با انصاف است که جنس درهم نمی فروشد.

پایین چادرم را جمع کردم و به حالت نیم خیز نشستم تا از دسته ی متوسط سیب زمینی جمع کنم. در همین موقع خانم جوان و پسری ۵ یا ۶ ساله، جلوی در مغازه ایستادند. پسر اصرار می کرد مادرش کیوی بخرد. اما مادر گفت: الان پول ندارم، بعدا بابا  می خرد. پسر گفت: من می دانم که بابا هم نمی خرد.

مادر دست کودک را کشید و او را کشان کشان برد. یاد دوران کودکی ام افتادم. ما در یکی از شهرهای شمالی زندگی می کردیم. حیاط خانه ی ما هم مثل خیلی های دیگر، درخت کیوی و اَزگیل داشت. هر وقت هوس میوه می کردیم، چاره اش نردبان بود یا پرتاب لنگه کفش برای بدست آوردن میوه. اما حالا مغازه ها پرشده از میوه های رنگارنگ، که نه تنها بچه ها، بلکه دست بزرگترها هم گاهی به آن نمی رسد.

برخی مساجد رسم قشنگی دارند. حواله ی خرید نان و گوشت را بدست نیازمند می دهند و او با دادن آن حواله به نانوا یا قصاب،  نان و گوشت را در میزان مشخص که هزینه ی آن قبلا توسط خیرین پرداخت شده، دریافت می کند. ای کاش حواله ی خرید میوه هم به این دست حواله ها اضافه می شد.

اشتراک گذاری این مطلب!
نظر دهید »

اتفاق های کوچک، درس های بزرگ...

ارسال شده در 17ام بهمن, 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها} در اخلاق در زندگی, خاطرات واقعی, سبک زندگی, خانواده

دو سه هفته ای از زندگی مشترکمان گذشته بود و من دوست داشتم که خانواده ی همسرم را برای ناهار دعوت کنم. مهمان ها حاضر شدند، سفره پهن شد و از قیمه ی من که هشتاد درصدش آبِ قرمز بود و بقیه اش گوشت و لپه رو نمایی شد.

بنده خدا مهمان ها کلّی ملاقه را در خورشت می چرخاندند تا بلکه مقداری لپه یا تکه گوشتی صید کنند، اما زِهی خیال باطل!

من هم با دیدن بشقاب ها و برنج های شناور در آب تازه دوزاری ام افتاده بود و مثل لبو سرخ شده بودم.  تا اینکه سوپرمَنِ دست و پا چلفتی بازی هایم یعنی جناب همسر لب به سخن باز کرد.

همسرم رو به مادرشان کردند و به زبان آذری گفتند: «مامان  بو خورشتَ چُوخ یٖیی، هٰاشْ دو او سٖی چوخ دٖی وَ بَدَنَ چوخ لازم دٖی….» به لهجه ی شیرین زنجانی می گفتند: این خورشت پر از آب است و آب برای بدن خیلی مفید و لازم است! وهمین طور از H2O تعریف می کردند. مادر همسرم هم که اصلا نمی توانستند فارسی حرف بزنند و نمی دانستند که H2O چیست و به خیال اینکه قیمه ی جدیدی که سرشار از ماده ی بسیار مفیدی به اسم H2O (آب) است را می خورَد، با میل فراوان خوردند.

آن روز تَنِ قیمه را نلرزانم، آبِ قرمز و لپه و گوشتم به بهانه ی ماده ی مفید و ارزشمند «هاش دو او» تمام شد‌.

باور کنیم این دست قصورها در زندگی که عمدی هم نیست را می توان حتی خاطره انگیز کرد و همیشه به یادش لبخند روی لب نشاند. راحت بگذریم، زود راضی شویم. خداوند ستارالعیوب است و هیچ رنگی به زیبایی هم رنگِ خدا شدن زیبا نیست.

وَالعٰافیٖنَ عَنِ النّاسْ، وَاللّٰهُ یُحِبُّ المُحْسِنٖینْ

اشتراک گذاری این مطلب!
آشپزی خاطره عفو قیمه گذشت
5 نظر »

راحت طلبی

ارسال شده در 16ام بهمن, 1396 توسط طرید در آخرت

#رفاه_زدگی

#روشندل

نمی دونم علت دیگری داشت و یا دوستان و عزیزان جلسه دیروزی زحمت کشیدند و چشم زدند، لامپ تلویزیون خونه بیخودی سوخت. 

البته بعد از تشکر از لامپ تلویزیون که پیشمرگ ما شد و نگذاشت بلا به کلیه و کبدمان اصابت کند، فرصت مناسبی فراهم شد که مثل روشندلان عزیز، فقط به صدای تلویزیون گوش بدهم تا بدانم آنها چطور زندگی می کنند!

حالا باید خودم را بزحمت می انداختم و برای صداها، تصویر ذهنی می ساختم! خوب این خیلی بد نبود چون الان تلویزیون ما به رسانه گرم مبدل شده بود که باید با تخیل و ذهن خودم، منظور گوینده را کامل کنم و لابد برای همین است که روشندلان اینقدر باهوش هستند و همه چیز را خوب تشخیص می دهند!

اختراع ماشین و توسعه صنعتی، جسم ها را راحت کرده، اما اندیشه ها را ناتوان کرده است!

با اینکه اینقدر دارای رفاه و توسعه هستیم، هنوز ریزه خوار سفره ی معرفتی گذشتگانیم! 

تنبلی و راحت طلبی نسل حاضر، از هر بیماری بدتر است!

پ. ن : رسانه های همه حسی را ” رسانه سرد ” می گویند و رسانه های تک حسی را ” رسانه گرم” .

#راضیه_طرید

اشتراک گذاری این مطلب!
نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 95

نبشته های دم صبح، روایت‌های چند خانم طلبه از زندگی طلبگی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا رو تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید.

پیوند ها

  • چی شد طلبه شدم؟
  • چهل تکه
  • بخوان با ما
  • سیب ترش
  • همه چیز همین‌جاست

آخرین مطالب

  • تا واقعیت
  • به نام پدر
  • آفرین به بهار
  • بغض سبزه اي!
  • سنت یا مدرنیته؟!
  • ظَلَمتُ نفسی!
  • همه کاره
  • عزیزان رفته اند، نوروز می آید همی
  • مجاز
  • ستاره ی بی فروغ
  • آرزوهای امروز من
  • خیر کثیر
  • من آهِ صبحگاهم!
  • ای‌کاش زمین مال من باشد!
  • سراسر خیر و برکت
  • رنگ قضاوت!
  • زحمت میزبانی
  • زیبای نا زیبا!
  • نامه به دختری با کفش های کتانی
  • هوای نفس و غلطک آهنین!
  • موعد ارسال تکلیف
  • گم‎شده
  • گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
  • خیاطی؛ تولید ملی
  • ارحم الراحمین
  • هر چیز که در جستن آنی، آنی!
  • خداوند مرا بس است
  • آخرین پرواز
  • درِ خانه
  • زینت‌های بهشتی
  • مادر...
  • دعوتنامه ای از ملکوت
  • دعوتنامه ای از ملکوت
  • حریم مهرورزی
  • سر تا پا می شوم سلام

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان • تماس